شفق سرخی خورشید مرده است، بر آسمان. رد و یاد نوری که بود. فردای روشنی که هست.

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

آریل دورفمان از امید، شکست، انقلاب و تبعید می‌گوید

آریل دورفمان در سال ۱۹۴۲ میلادی در آرژانتین به دنیا آمد. پدربزرگش مجبور شده بود از شهر اودسا، در روسیه آن زمان، به آرژانتین مهاجرت کند و پدرش که استاد دانشگاه بود، وقتی آریل کودک بود، مجبور شد بخاطر فشارهای دولت راستگرای آرژانتین به آمریکا برود. با شروع دوره مک‌کارتیسم در آمریکا و فشار سنگین بر چپ‌گرایان، خانواده دورفمان، این بار در ۱۲ سالگی آریل، به شیلی کوچ کردند. آریل در شیلی بزرگ شد، درس خواند، مشهور شد و با به قدرت رسیدن سالوادور آلنده، رئیس‌جمهور سوسیالیست، از مشاوران فرهنگی او شد. با کودتای نظامیان به رهبری آگوستو پینوشه در روز ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳، آریل دورفمان که با خوش‌شانسی زنده مانده بود بار دیگر به تبعید رفت. این بار برای مدت کوتاهی به آرژانتین و بعد به فرانسه، هلند و نهایتا دوباره آمریکا. او ۱۷ سال بعد از آغاز تبعید و بعد از کنار رفتن پینوشه مدتی به شیلی برگشت اما سرانجام تصمیم گرفت در آمریکا زندگی کند.
کتاب «جان گرفتن از رویاها: اعترافات یک تبعیدی ناپشیمان» روایت اوست از این تبعید و بعد بازگشت و نهایتا ترک دوباره وطن. دورفمان در این ویدئوی کوتاه به بهانه انتشار این کتاب از امید و آرمان می‌گوید. شفق این ویدئو را ترجمه و زیرنویس کرده و ترجمه فارسی حرف‌های او را هم می‌توانید در ادامه بخوانید.




خیلی‌ها وقتی با من روبرو می‌شوند می‌گویند:
تو نمی‌توانی آن کسی باشی که همه این چیزها را نوشته
کسی که چهار نسلش تبعید را تجربه کرده
پدربزرگش، پدرش، خودش و بچه‌هایش
تو نمی‌توانی آن کسی باشی که شاهد این همه ترور بوده و از کودتاها جان سالم به در برده
و بیشتر از این‌که بعضی‌ها  کفش یا کرواتشان را عوض می‌کنند، کشور عوض کرده
تو نمی‌توانی آن کسی باشی که از مرگ جان سالم به در برده
کسی که به وطنش برگشته و بهش خیانت شده
تو نمی‌توانی آن آدم باشی؛ تو نمی‌توانی این‌قدر مملو از شعف باشی و این‌قدر سرشار از امید

و واقعیت این است که بله من می‌توانم
و من فکر می‌کنم که می‌توانم اساسا مشعوف و امیدوار باشم
چون من در دوره‌ای از زندگی‌ام
یک انقلاب را زندگی کردم، انقلابی سرشار از امید مطلق و شعف مطلق
همه در حال تغییر جهان و تغییر خودشان بودند
و هیچ چیزی مثل این نیست
دیدن اینکه کشاورزان بی‌سواد احساس می‌کنند که می‌توانند مالک زمین باشند
دیدن اینکه کارگران احساس می‌کنند که می‌توانند مالک کارخانه‌هایی شوند که در آن‌ها کار کرده‌اند
دیدن اینکه روشنفکران، مثل خود من، احساس می‌کنند که می‌توانند صاحب تخیل باشند
و صاحب رسانه‌های جمعی و کل فضای کشور
و صاحب کلمات.
واقعا هیچ چیزی شبیه این نیست

و ناگهان این رویا درهم شکست
یک روز میلیون‌ها نفر از ما در شاهراه‌های تاریخ پیش می‌رفتیم
و روز بعد برای نجات جانمان فرار می‌کردیم
و خیلی از آن‌ها کشته شدند،
تبعید شدند، ناپدید شدند، شکنجه شدند

و من به تبعید رفتم،
و اگر کشور خرد شده بود و دموکراسی خرد شده بود،
من چندین برابر خرد شده بودم
احساس می‌کردم که دارم تکه و پاره می‌شوم
و برای من، به عنوان یک نویسنده، مشکل اصلی این بود که ساکت شدم
صدایم را از دست دادم، نمی‌دانستم چه بگویم
چون حرف‌هایی که تا آن زمان گفته بودم، رویایی که داشتم، به نظر می‌رسید از بین رفته‌اند
به نظر می‌رسید این حرف‌ها و رویاها نه تنها منجر به شادمانی و برادری و دوستی و هم‌بستگی نشده بود،
بلکه منجر شده بود به نابودی همه چیز، به مرگ

و برای همین باید راهی پیدا می‌کردم برای حرف زدن درباره آن رویا
و برای زنده نگه داشتن آن امید، بدون آن‌که مطلقا درباره آن دروغی بگویم
باید از این وضع درس می‌گرفتم، باید یاد می‌گرفتم که ما در جریان آن انقلاب اشتباهاتی مرتکب شده بودیم
و در عین حال باید یاد می‌گرفتم که با خواستن خود انقلاب خداحافظی نکنم
باید می‌فهمیدم که آدم باید هوشیار و محتاط باشد، آدم مجبور است مصالحه کند
آدم باید مواظب باشد. آدم نباید مثل فردی وحشی رویاپردازی کند
بلکه باید در چارچوب واقعیت ممکن رویاپردازی کند
و من باید این را یاد می‌گرفتم و همزمان باید یاد می‌گرفتم که کل آن رویا را دور نیندازم
که محافظه‌کار نشوم. که به کسانی که با من هم‌آرزو بودند خیانت نکنم

من به آن احتیاج داشتم. و مطمئن نیستم اما خیلی طول کشید، خیلی خیلی سال طول کشید تا این کتاب را نوشتم
این کتاب داستان این است که من چگونه به رویاپردازی ادامه دادم، و همزمان خیلی چیزها یاد گرفتم
تا این رویا، دفعه بعدی که ظهور کرد، و دائما این اتفاق می‌افتد، رویای بهتری باشد،
رویایی باشد در چارچوب آن‌چه واقعا ممکن است
و من همچنان فکر می‌کنم که هر چیزی ممکن است
فقط شما باید یاد بگیرید، خیلی چیزها باید یاد گرفت

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

جریده شفق شماره ۳۲ (هفته اول مهر)




جریده شفق را بخوانید، پرینت بگیرید و پخش کنید.
 
فایل پی‌دی‌اف برای پرینت گرفتن مناسب‌تر است. آن را از اینجا بردارید. 

سرمایه و آبروی ایران خرج جاه طلبی نظام (سرمقاله جریده شماره ۳۲ شفق)


برای بسیاری از ما احمدی‌نژاد و جلیلی و امثالشان یادآور نکبتند و دروغ  و درد و خشم. با این حال هنگام سخنرانی آن یکی در سازمان ملل که سالن خالی می‌شود جایی در دلمان به درد می‌آید. یا آن یکی را که می‌بینیم همچون کودک خطا کارِ پشتِ در کلاس مانده، بر آستان دفتر نخست وزیر ترکیه این پا و آن پا می‌کند بلکه کسی به استقبالش بیاید، گرچه به لب خنده‌ای می‌زنیم اما در دل می‌گرییم. به حال خودمان. به حال سرزمینی که روز به روز بی‌اعتبارتر و منفورتر و تنهاتر می‌شود. این تنهایی، این انزوای بی‌سابقه در تاریخ ایران صد دلیل دارد که یکی از آن ها، اگر نگوییم مهمترین آن ها، جاه طلبی بلاهت‌بار نظام (حاکم) است.

نظامی که در کار بدیهیات اقتصاد خود هم مانده و ادعای پیشوایی جهان و جهانیان دارد. نظامی که لاف زدنش مثل شرط‏‌‏ بندی بر سر پرواز است برای جانور ناقص‌الخلقه‌ای که مغز پیشکش، بال هم ندارد. و دست و پا زدن مدامش به سودای پرواز هم مضحک است هم رقت‌انگیز. در شرایطی که سی کشور در خلیج فارس مانور برگزار می‌کنند، با پیشرفته‌ترین تسلیحات، نظام ما با لگن و لوله و حلبی‏ مقابله به مثل می‌کند. در خزر! یا قلم به مزدان را بسیج می‌کند که مرحبا بگویند برای زیردریایی و ناو و جنگنده‌ای که در جنگ دوم جهانی هم مایه سرافکندگی بود. و از این همه بدتر با همان جاه طلبی بلاهت‌بار سرمایه ملی را به باد می‌دهد بر سر انرژی اتمی، که معلوم نیست حق مسلم کیست. و کدام سربلندی و آبادانی را برای کدام ایرانی قرار است به ارمغان بیاورد.

نتیجه این جاه طلبی، سرراست‌تر بگوییم این حماقت، یا خیانت حتی، چیزی نیست جز انزوای بیشتر نظام. و فشار روزافزون به ما مردمی که هیچ نقشی در تصمیم‌گیری‌های آن نداریم. بار این جانور بی‌بال و مدعی پرواز را اما ما باید به دوش بکشیم: از تحریم‌های بی‌سابقه و بیکاری و گرانی گرفته تا مرگ در خودروهای بنجل و بی‌حرمتی در این و آن کشور. آن وقت در وضعی که جاه‌‌طلبیِ نظام جز انزوا و فلاکت حاصلی نداشته، همان اندک سرمایه به باد نرفته پای واردات اجباری از چین و باج سبیل به روسیه هم باز صرف ارضای جاه‌طلبی می‌شود. خرج مانور و کمک به سوریه و کندن سوراخ موش برای برنامه هسته‌ای و صاحبانش. و حاصل این همه باز انزوا وفلاکت بیشتر است. و چرخه منحوسی که می‌چرخد تا سقوط ناگزیر ‌جانور بی‌بال که با آرزوی پرواز به گور می‏رود. قربانیان حقیقی چنان سقوطی اما ما خواهیم بود. و آزادی و استقلالمان. و حق مسلم‌مان، که تعیین سرنوشت است نه انرژی هسته‌ای. از این فاجعه گریزی نیست مگر ما بی‌صدا و بی‌رای‌ماندگان فریاد و رأی مشتمان را باز پیدا کنیم.

نه به جنگ، برای آزادی (ستون چپ شماره ۳۲ جریده شفق)


در این روزها که دیوانگی رژیم در جنگ طلبی به حد اعلی رسیده است، مردم مستاصل از فشارهای اقتصادی روزافزون چشم‌‌هاشان به دنبال نوسان‌های ارزی است که نکند نشانه‌ای از جنگ باشد. تصویب قطعنامه‌های متعدد علیه ایران نیز که در واقع قطعنامه‌ علیه مردم ایران است، روز به روز حلقه را تنگ‌تر می‌کند. در چنین شرایطی فراخوان ۹ تن از فعالان مدنی و سیاسی برای صلح و آزادی، کورسوی امیدی است که شاید بتوان این حلقه باطل را با کمک اراده‌ی مردم شکست. این فراخوان مردم را به یاری می‌خواند تا با امضا‌کنندگان همراه شوند و از حاکمان بخواهند که با توقف اعمال تشنج‌زا و خشونت‌آفرین، بهانه‌های تحریم و جنگ علیه ایران را متوقف کنند. در فضای سیاسی کنونی که برخی با طمع رسیدن به قدرت یا توهم آزاد شدن توسط نیروی خارجی در طبل جنگ می‌کوبند، و دیگران نا امید از به ثمر رسیدن هر حرکت آزادی‌بخش به گوشه‌ای خزیده‌اند، جسارت امضاکنندگان کمپین صلح و آزادی ستودنی است. چنین حرکت‌هایی اگر بتوانند از سطح بیانیه فراتر روند و حمایت مردم را جلب کنند، با تکیه بر اراده‌ی مردم شاید که بتواان در برابر حاکم جنگ‌افروز و نیروی خارجی همزمان ایستاد.

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

جریده شفق شماره ۳۱ (هفته آخر شهریور)



جریده شفق را بخوانید، پرینت بگیرید و پخش کنید.
 
فایل پی‌دی‌اف برای پرینت گرفتن مناسب‌تر است. آن را از اینجا بردارید. 


جدایی طلبی یا ميهن پرستى؟ (سرمقاله شماره ۳۱ جریده شفق)


مساله این نیست

از جزایر سه گانه گرفته تا زلزله اهر، هرازگاهی اتفاقی می‌افتد که به ما نشان دهد ایران با xمساله ملی درگیر است؛ این که ما چه جایگاهی در جهان داریم و باید داشته باشیم بخشی از مساله است، و بخش دیگر این است که این «ما» کدام ما است؟ این که چه کسی چه قدر ایرانی است و این ایرانی بودن چه معنا و تبعاتی دارد؟ پاسخ به این پرسش که هر یک از اقوامی که در جغرافیای ایران کنونی زندگی می‌کنند چگونه در «ایران» می‌گنجند و سرنوشتشان در ایرانی آزاد که شهروندان در آن به برابری در تعیین سرنوشت خود سهیمند چه خواهد شد، بخشی از مساله است. حاشیه‌های سرکوب‌شده در قبال مرکز بالنسبه برخوردار چه خواهند کرد؟ و از سوی دیگر مرکزنشین‌ها تا چه اندازه در برساختن ایرانی نوین آنانی را که بیش از خودشان حذف شده بوده‌اند به رسمیت خواهند شناخت؟ فراموش نکنیم که در گوشه گوشه ایران کنونی گسل‌های ملی/قومی فعال است. وقتی گروهی از زندانیان سیاسی کرد به شقاوت به دار آویخته شدند کمتر صدایی از کسی درآمد، مگر خود اهالی کردستان. وقتی فعالان اهوازی اعدام شدند هم کسی صدایی نشنید. از طرف دیگر تبریز، که حتی تا وقایع ۱۸ تیر ۷۸ به طور تاریخی پرچمدار مبارزه آزادی‌خواهانه بود، در روزهای اوج جنبش سبز هم از جا نجنبید.

ایران کنونی جایی شده که وقتی گروه جندالله در آن دست به ترور سردار سپاه می‌زند، واکنش عمومی چیزی جز ابراز رضایتی خفیف و زیرپوستی از مرگ یک عنصر سرکوب نیست. کسی نه کنجکاو ماهیت آن گروه می‌شود و نه پیجوی اینکه ببیند بلوچستان چگونه جایی است که در آن می‌توان تا سرحد دست زدن به عملیات انتحاری پیش رفت. اما ملی‌گرایانی افراطی هستند که این مساله را از اساس به رسمیت نمی‌شناسند، هر پرسشی را با انگ «تجزیه‌طلبی» خفه می‌کنند و در ستایش ایران و شوکت و عظمتش می‌گویند. طیف وسیعی از نیروهای سیاسی هم اگرچه به لفظ حاضر به گفتگو در این باره باشند، در نهایت از مرزهای ایران، به عنوان یک خط قرمز چشم‌ناپوشیدنی کوتاه نمی‌آیند و مساله را در حد حق تدریس زبان مادری، یا ضرورت رفع محرومیت‌های اقتصادی قبول می‌کنند، نه بیشتر. در مقابل علاوه بر طیف محدودی که آشکارا از تجزیه ایران دفاع می‌کنند، عمده نیروهای سیاسی برآمده از اقلیت‌های قومی، با محدود کردن دایره مبارزه به اقلیم و قوم خود، حصاری به دور خودشان می‌کشند و از مشارکت در مبارزه‌ای کلان‌تر باز می‌مانند.

در این میان چه موضعی باید گرفت؟ آیا باید تمامیت ارضی ایران را خط قرمزی گرفت که هر کس از آن عبور کرد باید در هم کوفته شود؟ یا باید با دفاع از حق مردم در تعیین سرنوشت خود، اگر اقوامی می‌خواهند از ایران جدا شوند، از تجزیه آن دفاع کرد؟ واقعیت این است که پاسخ انتزاعی به این پرسش عملا مشکلی را حل نمی‌کند. مساله‌ ملی ایران هنوز طرح نشده که بتوان روی کاغذ به آن پاسخ داد. هنوز قومیت‌های مختلف فرصت آن را نداشته‌اند که خواسته‌های خود را به بیانی سیاسی درآورند و ملی‌گرایان نیز فرصت گفتگو، شناخت و واکنش درست به مسائل آنان را نداشته‌اند. به این ترتیب مساله هنوز از دعوایی هویتی فراتر نمی‌رود و در چنان نزاعی هم چیزی جز تعصب و زور تعیین‌کننده نیست. آیا باید اجازه داد بخشی از ایران از آن جدا شود؟ نمی‌دانیم! باید پرسید که چه کسی کجا را چرا می‌خواهد جدا کند؟ عوامل بسیاری چون اهداف قدرت‌های خارجی، وضعیت کشورهای همسایه و ماهیت نیروهای سیاسی جدایی‌طلب در این موضع‌گیری سهیمند.

خاک همه جای زمین به یک اندازه نامقدس است، اما اگر قرار است جزایر سه گانه تحت حاکمیت ایران با انتقال به امارات به نمایشگاه‌های جدید مصرف، ابتذال و بهره‌کشی چون دوبی بدل شوند تا جیب شیخ‌های مرتجع انباشته شود، یا اینکه به پایگاه‌هایی نظامی بدل شوند تا مداخله قدرت‌های خارجی در منطقه آسانتر شود، البته که باید از ادامه حاکمیت ایران بر آن‌ها دفاع کرد. اگر قرار است اعتراض بحق مردم آذربایجان به تبعیض، توسط کسانی نمایندگی شود که طرفدار حکومت فاسد و استبدادی جمهوری آذربایجان هستند، البته که باید با آن مخالفت کرد. اما این مخالفت به دلیل به روی کار آمدن ارتجاع و استبدادی دیگر است، نه قداست کشوری به نام ایران. در مقابل، اگر مردم و نیروهای سیاسی یک اقلیم این آمادگی را در خود می‌بینند که فارغ از باقی این سرزمین زندگی انسانی شایسته‌تری برای خود رقم بزنند، چه کسی (و چگونه؟) محق است چیزی خلاف آن را به آنان تحمیل کند؟ مرزها کشور نمی‌سازند، این آدم‌ها هستند که جماعتی انسانی بنا می‌کنند؛ با منافع و ترس‌های مشترکشان، با رنج‌ها و کامیابی‌هایشان، با آرمانشان.

نه به دخالت خارجی (ستون چپ شماره ۳۱ جریده شفق)


کانادا سفارت خود را در ایران تعطیل کرد. خبری که به مردم رسید همین چند خط بود که ایران را تهدیدی برای امنیت و صلح جهانی دانسته بود. اما تلاش ایرانی‌هایی که راه را برای این اقدام  کانادا هموار کرده‌اند، جنبه مهمی از این خبر است که مغفول مانده. آن ها که از منزوی‌تر کردن ایران در صحنه جهانی استقبال می‌کنند، هر وسیله‌ای را برای تحت فشار گذاشتن حکومت ایران مجاز می‌دانند و بعد از فشارهای اقتصادی حالا به دنبال فشار سیاسی بر روی حکومت ایران هستند. غافل از اینکه چنین حرکت‌هایی برای حکومت ایران و منافعش چندان هم بی فایده نیست. این حکومت از منزوی‌ شدن استقبال می‌کند تا به این بهانه فشار روزافزون‌اش بر مردم را صد چندان کند. که اگر هدف فشار بر عوامل رژیم بود، محمدرضا خاوری با سرمایه اختلاسی خود راست‌راست در کانادا نمی‌گشت. این هوراکشان به تحریم‌های اقتصادی و حالا سیاسی نیروهای خارجی دل بسته‌اند و در این میان کسی به این فکر نمی‌کند که ایران آزاد و دموکراتیک با دخالت خارجی به دست نخواهد آمد. راه خروج از بن‌بست سیاسی ایران تنها و تنها اراده مستقل مردم ایران است.

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

جریده شماره ۳۰ شفق ( هفته سوم شهریور)




جریده شفق را بخوانید، پرینت بگیرید و پخش کنید.
 
فایل پی‌دی‌اف برای پرینت گرفتن مناسب‌تر است. آن را از اینجا بردارید. 

تحریف همگانی واقعیت‌های دهه ۶۰ ( سرمقاله جریده شماره ۳۰ شفق)

به مناسبت سالگرد کشتار زندانیان در تابستان  ۶۷

بیست و چهار سال از اعدام چند هزار زندانی در ظرف چند هفته در زندان‌های سراسر ایران در تابستان سیاه ۱۳۶۷ می‌گذرد. جمهوری اسلامی در تمام این سال‌ها یا در مورد این کشتار سکوت کرده یا سعی کرده آن را نتیجه طبیعی خشونت‌های مخالفانش بداند. خشونتی که در روایت جمهوری اسلامی با تحریک‌های بنی‌صدر علیه حزب‌الله شروع شده،‌ با به خیابان آمدن مجاهدین در ۳۰ خرداد ۶۰ وارد فاز مسلحانه شده، بعد از آن در شکل ترور حزب‌اللهی‌ها حتی مردم عادی طرفدار رژیم ادامه یافته، و با پیوستن سازمان مجاهدین خلق به ارتش صدام و سرانجام عملیات فروغ جاویدان به نقطه غیرقابل‌تحملی رسیده که از دم تیغ گذراندن زندانیان را موجه و حتی ناگزیر می‌کرده است. با این‌که جای‌جای این روایت مخدوش است و در همه مراحل نقش پررنگ و عموما محرک نظام تمامیت‌خواه جمهوری اسلامی دهه ۶۰ را نادیده می‌گیرد، اما از آن‌جا که در ذهن بسیاری از مخاطبان، آن‌که مشت اول را زده نهایتا مقصر قلمداد می‌شود، خطرناک‌ترین بخش این تحریف به جایی برمی‌گردد که آغازکننده چرخه خشونت بعد از انقلاب بهمن ۵۷ را انقلابیون سابقی معرفی می‌کند که به رهبری خمینی و جمهوری اسلامی تن نداده و روی نظام انقلابی اسلحه کشیده‌اند.

اما واقعیت را هر طور بخواهیم تفسیر کنیم، این اطرافیان خمینی بودند که بلافاصله بعد از انقلاب، فرایند سرکوب و حذف هر کس مخالفشان بود را آغاز کردند. چریک‌های فدایی که اسلحه را رسما زمین گذاشته بودند و درخواست دیدار با خمینی داشتند (درخواستی که پذیرفته نشد)، حزب توده که تا سال‌ها علنا از جمهوری اسلامی دفاع می‌کرد، و مجاهدین هم در دو سه سال اول در حال فعالیت سیاسی و تشکیلاتی بودند. وقتی این گروه که نقش خود را در پیروزی انقلاب پررنگ می‌دانست به وضوح دید که با حمله چماق‌دارها و تیغ حذف از انتخابات، عملا به حاشیه رانده شده است،  نهایتا تنها راه جلوگیری از حذف شدن کاملش را آمدن به خیابان دید. قصد ما در این نوشته نه دفاع از گروهی خاص بلکه نشان دادن این نکته است که گروهی که بعد از دو سه سال از انقلاب عملا تمام قدرت را در جمهوری اسلامی در اختیار گرفت، از همان اولین ماه‌ها، بستن روزنامه‌های انقلابیون سابق و رد کردن صلاحیت نامزدهای انتخاباتی را شروع کرد، تا جایی که روشنفکران در همان ماه‌ها از بازگشتن استبداد خبر دادند و گروه‌های سیاسی به تقلب‌های گسترده در انتخابات دوره اول مجلس اعتراض کردند. خشونتی که در تابستان ۶۷ به حد دیوانه‌وار خود رسید در همه سال‌های دهه ۶۰، زمانی کمتر و زمانی بیشتر، در حال اعمال بود.

و متاسفانه در این تحریف واقعیت، حتی مخالفان کنونی حاکمیت جمهوری اسلامی که پیش از این و مشخصا در دهه ۶۰ در قدرت بوده‌اند کم و بیش همراهند. حتی آن‌ها هم که کشتارهای جمهوری اسلامی را محکوم می‌کنند در نهایت مخالفان و مشخصا سازمان مجاهدین خلق را مقصر اصلی در آغاز خشونت‌ها می‌دانند و باید پذیرفت که به همه این دلایل بسیاری از مردمی که دوباره خود را پیدا کرده و آن سال‌ها را تجربه نکرده‌اند و دانش تاریخی کافی هم ندارند این روایت را مسلم می‌دانند. این‌جاست که روایت چند باره و چند باره هر آنچه که از اولین روزهای بعد از انقلاب اتفاق افتاده، در چارچوب این تحلیل کلی، موثرترین سلاح برای جلوگیری از این تحریف تاریخی است. تحریفی که اگر اتفاق بیفتد می‌تواند موجب تکرار آن فجایع در آینده‌ای مشابه شود.

عدالت فدای مصلحت ( ستون چپ جریده شماره ۳۰ شفق)

مضحکه‌ای که قوه قضاییه جمهوری اسلامی باشد، روز به روز بیشتر و بیشتر به یک تراژدی تمام‌عیار تبدیل می‌شود. چندیست که خبر شکایت از محمدجواد لاریجانی، دبیر ستاد حقوق بشر قوه قضاییه به دادگاهی در ورامین بابت زمین‌خواری به بیرون درز کرده است. وی متهم است که حدود ۳۴۰ هکتار از اراضی ملی این منطقه را به صورت غیرقانونی به تصرف خود درآورده است. از سوی دیگر بنا به گفته رئیس سازمان بازرسی کشور، رسیدگی به پرونده «فساد» محمدرضا رحیمی، معاون اول احمدی‌نژاد به دستور «مقام ولایت» و رعایت مصالحی متوقف شده است. مقامات رده بالای نظام که در سال‌های گذشته چنین پرونده‌هایی داشته‌اند کم نبوده‌اند. اما پرونده همگی، از مرتضی رفیق‌دوست گرفته تا قاضی مرتضوی و متهمان اصلی پرونده اختلاس ۳۰۰۰ میلیاردی از بانک صادرات، یا کلا به بایگانی تاریخ فرستاده شده یا به احکام صوری و انتصاب محکوم به بخش تدارکات زندان و تبرئه انجامیده؛ مگر به وقت تصفیه حساب سیاسی. نتیجه این پرونده‌ها هم چیزی جز این نخواهد بود. در جمهوری اسلامی، وظیفه قوه قضاییه برقراری عدالت نیست؛ غلامی و اطاعت امر از «مقام ولایت» است و سرکوب صدای مخالف.

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

جریده شماره ۲۹ شفق ( هفته دوم شهریور)


جریده شفق را بخوانید، پرینت بگیرید و پخش کنید.
 
فایل پی‌دی‌اف برای پرینت گرفتن مناسب‌تر است. آن را از اینجا بردارید. 

یاد نمی‌گیریم (سرمقاله جریده شماره ۲۹ شفق)

 فرصت‌هایی که سوزاندیم

فرصت‌ها می‌آیند. فرصت‌ها می‌روند. فرصت‌ها می‌سوزند. ده روز گذشته از آن موقعیت‌ها بود که حتی خوابش را هم نمی‌دیدیم. ابتدا سکته موسوی. سپس اجلاس سران غیرمتعهدها. خبر سکته موسوی خواب را از سر خیلی‌ها پراند. اما آن‌ها که آن بالاها نشسته‌اند و تئوری می‌بافند، خمیازه‌ای کشیدند و گذشتند. انگار نه انگار که موسوی زمانی «مهندس» بود. آقابزرگی می‌کنند و مصلحت می‌اندیشند و با رندی «دنیا دو روز است»، به فکر مطرح کردن «مطالبات» خود در انتخابات آینده هستند. از «حقوق قانونی ملت» حرف می‌زنند اما جیکشان در نمی‌آید وقتی مزدوران رژیم خیابان‌ها را قرق می‌کنند که مبادا کسی، در گوشه‌ای، ناله‌ای کند و خاطر آن «سران» بیازارد. حقیقت اما چیزی جز این نیست. مدت‌هاست که یک ناله ناچیز هم از کسی در خیابان‌ها برنیامده. بزرگان قوم که وضعشان معلوم است؛ مدت‌هاست امیدی به آن‌ها نیست. شاید بختمان بگوید و پیش از گندیدن صحنه نمایش را محترمانه ترک کنند. مردم هم خود را روسفید کرده‌اند. آن کس که قرار بود در صورت زندانی شدنش در ایران قیامت برپا کنند سکته کرد و تنها پیام این بود: «نگران نباشید، حالش خوب است.» چند روز بعد از آن هم که اجلاس سران شروع شد و تعطیلی چند روزه و جاده همیشه چالوس و ترک میدان. 

اما مشکل اصلی در جای دیگر است. حکومت درسش را خوانده. از همان روز قدس سال ۸۸ می‌شد نتیجه‌اش را دید. دیگر به راحتی غافلگیر نمی‌شد. عاشورای آن سال و ۲۵ بهمن سال بعدش به کنار، از آن پس همیشه یک قدم از ما جلوتر بوده. در آن دو نوبت هم اول شجاعتمان غافلگیرش کرد بعد هم طرح و ایده جدیدمان. ۲۵ بهمن ۸۹ در تقویم ما یک روز معمولی بود. حکومت به استفاده ما از مناسبت‌های رسمی عادت کرده بود و از قبل خود را آماده می‌کرد. خروج موسوی و کروبی از آن چارچوب بود که غافلگیرش کرد. بعد از آن اما درجا زده‌ایم. در مفتضح «تظاهرات سکوت» مانده‌ایم. آن هم در روزهایی که دیگر جزئی از تقویم رسمی ما شده‌اند و حکومت از قبل برایشان برنامه دارد و مزدورانش را به صف می‌کند. هر از چندی هم از این گوشه و آن گوشه فراخوان «الله اکبر» و «مرگ بر دیکتاتور» می‌آید. که پس‌فردا خشم خود را فریاد خواهیم زد. انگار که یک فراخوان اینترنتی، آن هم فقط دو روز پیش از موعد، قرار است به گوش کسی برسد و موجی بسازد و گوش «سران» را کر کند. دو سال است همین راه را می‌رویم. دیگر مشخص شده است که چیزی از این فراخوان‌ها درنمی‌آید. تنها نتیجه‌اش دامن زدن به رخوت و ناامیدی موجود است. باید آموخت. باید اساس این بازی تکراری را برهم زد. ما و حکومت هر دو شرطی شده‌ایم؛ تنها با برنامه درازمدت و در دست گرفتن ابتکار عمل می‌توان غافل‌گیرش کرد.

خریدن آبرو به بهای بی‌آبرویی (ستون چپ جریده شماره ۲۹ شفق)

کار جمهوری اسلامی به جایی رسیده که حاضر است به هر قیمتی برای خود آبرویی بخرد، ولو به قیمت بی‌آبرویی! محمد مرسی وسط تهران و کنار احمدی‌نژاد نشست و گفت از قیام سوریه دفاع می‌کند. بان کی مون نیز هم در مجلس و هم به خود خامنه‌ای گفت جمهوری اسلامی باید حقوق بشر را رعایت کند. انگار نظام این همه هیاهو به راه انداخت و هزینه داد تا حرف‌هایی را که می‌توانست از هر رسانه‌ای تحویل بگیرد مستقیما از زبان سیاستمدارهای جهان بشنود. جمهوری اسلامی در این سه دهه نشان داده که استاد به راه انداختن جنجال تبلیغاتی است و برای این منظور می‌تواند هر تحفه‌ای را در کشکول خود جا کند. از مقاومت مبارزان فلسطینی تا سقوط قذافی با کمک ناتو، از مصیبت در میانمار تا شورش در لندن. اما چیزی که نظام را به بن‌بستی ویران‌کننده کشانده غفلتش از این است که تبلیغات نمی‌تواند به کلی از عالم واقع متفاوت باشد. برای همین حتی نمایش تلویزیونی درست از کار درنمی‌آید و باعث مضحکه میزبان می‌شود.