مساله این نیست
از جزایر سه گانه گرفته تا زلزله اهر، هرازگاهی اتفاقی
میافتد که به ما نشان دهد ایران با xمساله ملی درگیر است؛ این که ما چه
جایگاهی در جهان داریم و باید داشته باشیم بخشی از مساله است، و بخش دیگر
این است که این «ما» کدام ما است؟ این که چه کسی چه قدر ایرانی است و این
ایرانی بودن چه معنا و تبعاتی دارد؟ پاسخ به این پرسش که هر یک از اقوامی
که در جغرافیای ایران کنونی زندگی میکنند چگونه در «ایران» میگنجند و
سرنوشتشان در ایرانی آزاد که شهروندان در آن به برابری در تعیین سرنوشت خود
سهیمند چه خواهد شد، بخشی از مساله است. حاشیههای سرکوبشده در قبال مرکز
بالنسبه برخوردار چه خواهند کرد؟ و از سوی دیگر مرکزنشینها تا چه اندازه
در برساختن ایرانی نوین آنانی را که بیش از خودشان حذف شده بودهاند به
رسمیت خواهند شناخت؟ فراموش نکنیم که در گوشه گوشه ایران کنونی گسلهای
ملی/قومی فعال است. وقتی گروهی از زندانیان سیاسی کرد به شقاوت به دار
آویخته شدند کمتر صدایی از کسی درآمد، مگر خود اهالی کردستان. وقتی فعالان
اهوازی اعدام شدند هم کسی صدایی نشنید. از طرف دیگر تبریز، که حتی تا وقایع
۱۸ تیر ۷۸ به طور تاریخی پرچمدار مبارزه آزادیخواهانه بود، در روزهای اوج
جنبش سبز هم از جا نجنبید.
ایران کنونی جایی شده که وقتی گروه جندالله در
آن دست به ترور سردار سپاه میزند، واکنش عمومی چیزی جز ابراز رضایتی خفیف و
زیرپوستی از مرگ یک عنصر سرکوب نیست. کسی نه کنجکاو ماهیت آن گروه میشود و
نه پیجوی اینکه ببیند بلوچستان چگونه جایی است که در آن میتوان تا سرحد
دست زدن به عملیات انتحاری پیش رفت. اما ملیگرایانی افراطی هستند که این
مساله را از اساس به رسمیت نمیشناسند، هر پرسشی را با انگ «تجزیهطلبی»
خفه میکنند و در ستایش ایران و شوکت و عظمتش میگویند. طیف وسیعی از
نیروهای سیاسی هم اگرچه به لفظ حاضر به گفتگو در این باره باشند، در نهایت
از مرزهای ایران، به عنوان یک خط قرمز چشمناپوشیدنی کوتاه نمیآیند و
مساله را در حد حق تدریس زبان مادری، یا ضرورت رفع محرومیتهای اقتصادی
قبول میکنند، نه بیشتر. در مقابل علاوه بر طیف محدودی که آشکارا از تجزیه
ایران دفاع میکنند، عمده نیروهای سیاسی برآمده از اقلیتهای قومی، با
محدود کردن دایره مبارزه به اقلیم و قوم خود، حصاری به دور خودشان میکشند و
از مشارکت در مبارزهای کلانتر باز میمانند.
در این میان چه موضعی باید گرفت؟ آیا باید
تمامیت ارضی ایران را خط قرمزی گرفت که هر کس از آن عبور کرد باید در هم
کوفته شود؟ یا باید با دفاع از حق مردم در تعیین سرنوشت خود، اگر اقوامی
میخواهند از ایران جدا شوند، از تجزیه آن دفاع کرد؟ واقعیت این است که
پاسخ انتزاعی به این پرسش عملا مشکلی را حل نمیکند. مساله ملی ایران هنوز
طرح نشده که بتوان روی کاغذ به آن پاسخ داد. هنوز قومیتهای مختلف فرصت آن
را نداشتهاند که خواستههای خود را به بیانی سیاسی درآورند و ملیگرایان
نیز فرصت گفتگو، شناخت و واکنش درست به مسائل آنان را نداشتهاند. به این
ترتیب مساله هنوز از دعوایی هویتی فراتر نمیرود و در چنان نزاعی هم چیزی
جز تعصب و زور تعیینکننده نیست. آیا باید اجازه داد بخشی از ایران از آن
جدا شود؟ نمیدانیم! باید پرسید که چه کسی کجا را چرا میخواهد جدا کند؟
عوامل بسیاری چون اهداف قدرتهای خارجی، وضعیت کشورهای همسایه و ماهیت
نیروهای سیاسی جداییطلب در این موضعگیری سهیمند.
خاک همه جای زمین به یک
اندازه نامقدس است، اما اگر قرار است جزایر سه گانه تحت حاکمیت ایران با
انتقال به امارات به نمایشگاههای جدید مصرف، ابتذال و بهرهکشی چون دوبی
بدل شوند تا جیب شیخهای مرتجع انباشته شود، یا اینکه به پایگاههایی نظامی
بدل شوند تا مداخله قدرتهای خارجی در منطقه آسانتر شود، البته که باید از
ادامه حاکمیت ایران بر آنها دفاع کرد. اگر قرار است اعتراض بحق مردم
آذربایجان به تبعیض، توسط کسانی نمایندگی شود که طرفدار حکومت فاسد و
استبدادی جمهوری آذربایجان هستند، البته که باید با آن مخالفت کرد. اما این
مخالفت به دلیل به روی کار آمدن ارتجاع و استبدادی دیگر است، نه قداست
کشوری به نام ایران. در مقابل، اگر مردم و نیروهای سیاسی یک اقلیم این
آمادگی را در خود میبینند که فارغ از باقی این سرزمین زندگی انسانی
شایستهتری برای خود رقم بزنند، چه کسی (و چگونه؟) محق است چیزی خلاف آن را
به آنان تحمیل کند؟ مرزها کشور نمیسازند، این آدمها هستند که جماعتی
انسانی بنا میکنند؛ با منافع و ترسهای مشترکشان، با رنجها و
کامیابیهایشان، با آرمانشان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر