شفق سرخی خورشید مرده است، بر آسمان. رد و یاد نوری که بود. فردای روشنی که هست.

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

غبار مرگ بر آسمان ایران (سرمقاله جریده شماره ۴۷ شفق)

اینجا آسمان سیاه است، مردمان سیاه‌پوش. و خاک را به جای پای درخت بر سر آدم می‌ریزند. اینجا باد سیاه است، کفتران سیاه پوش. و بر سر هر درخت نه چلچله که زاغ می‌خواند. اینجا آنجاست که بر اندوه، سرخاب بی‌عاری، بر درد سفیداب نسیان می‌کشند. و تنها چهره بزک نکرده همان چهره زاغ است. اینجا برف سیاه است، مبشران سیاه‌پوش. و شال مقدس صاحبان آسمان را نه از نور، از دروغ می‌بافند. اینجا کوه سیاه است، ماهیان سیاه‌پوش. و دشنه نه بر پشت ظلم، که بر تن بخشندگی درخت می‌کشند. غریب جایی است اینجا. آنجا که سرانجام انسان و طبیعت یکی شده‌اند. همنوا، همسو. به سوی زوال. گویی بر درخت و دیوار و دریا و دهان گرد مرگ پاشیده‌اند. و نقاب‌ها که می‌زدیم با مشت گره کرده و فریاد رهایی، امروز در سکوت می‌زنیم و سودای یک نفس. اینجا دریا سیاه است، کودکان سیاه‌پوش. و فقر جنوب شهر را به گنداب شمال شهر می‌شویند. ختم‌الغرایب است اینجا. جایی که امید پشت میله‌هاست. مردگان سوگوار زندگانند. و دوشادوششان گور و عقاب و سهره و یوز انا لالله می‌خوانند. آری غریب جایی است اینجا. آنجا که یگانه سرمایه ملی نه انسان که سفره سیاه زیر پاست. آن سیاهی که به تساوی تقسیم می‌کنند. سیاهی که فرو رفته‌ایم در آن و می‌رویم تا هیچ نماند جز همین نقاب.‌ دهانی بی‌صدا. چشمانی بی‌نگاه. خشکیده بر رؤیایی سپید. آسمان. ابر. آینده‌ای که نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر